15مهرماه روز روستا می باشد
راز زندگى تکثیر ثروتی ست , که نامش محبت است
به منظور اجر نهادن به روستائیان عزیز و فرهنگ روستائی تعین یک روز به نام روز ملی روستا بسیار ایده خوبی بود که خوشبختانه در سال 92در 24شهریور ماه به تصویب رسید
امیدوارم بتوانم با صخا که نیت گلستان شدن روستای ابرسج و همه روستاهای جهان را دارم تا مهرماه سال آینده پانزدهم مهرماه در دو سه تا روستا حداقل شعبه هائی از صخا را شاهد باشیم
دانشمندان و ثروتمندان جهان باید بیشتر به تائب سرپرست قرض الحسنه و خیریه صخا توجه و عنایت داشته باشند چون از همه بیشتر در فکر روستاهاست
و بهترین ایده را ارائه داده است که اگر قدرش دانسته شود همه مشکلات روستاها خیلی خوب و زیبا حل می شود و با حمایت افراد توانا صخا تقویت می شود و همه چیزها و همه کسانی را که برای روستا مفید و موثر باشند تقویت می کند و بدین ترتیب روستاها گلستان می شوند
دامداری و کشاورزی روستاها مخصوصا در سالهای خشکسالی و سرمازدگی نیاز به حمایت و همکاری دارند نیاز به پوشش دارند و باید یک مجموعه ای در روستا همچون قرض الحسنه و خیریه صخا باشد که این کار را انجام بدهد
و صخا هم باید از سوی ثروتمندان و دانشمندان حمایت شود بهترین تبلیغات و تشویقات باید صورت بگیرد تا همه به اهداف و خوب و خداپسندانه خودمان برسیم
صخا بهترین نقش را در بهبود روستا می تواند ایفا کند و موثر و مفید باشد
صخا خدمتی همراه با صداقت و ایمان می باشد تائب فداکاری کرد شماهم همکاری کنید
با صخا کاری می کنیم که در همه روستاهای جهان معروف و مشهور شویم و هرکجا که نام روستا آمد همه به یاد صخا بیفتند و صخا ارزش و لیاقتش رادارد
چون از همه بیشتر در فکر روستاهاست تائب با صخا عاشق روستاهاست و این عشق خودش را در مقالات گوناگون به همه دنیا نشان داده است
و همیشه در کوهنوردی خودم برای گلستان شدن روستاهای جهان دعا کرده ام و بیشترین تلاشم را بکارگرفته ام تا بتوانم هرچه زودتر به اهدافم برسم
شاید ما در روستای خودمان قدر و ارزش صخا و قدر و ارزش تائب عارف و عاشق را آنطور که شایسته است ندانیم اما روستاهائی در جهان هستند که قدرشناس تائب با صخا هستند و دعا و آرزو می کنند که نصیب و روزیشان گردد
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
• مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
• چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
• بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
من مست غم عشقم با خنده خمارم کن صیاد اگر هستی با بوسه شکارم کن
از کجا پیدا شدی اینگونه درگیرت شدم من هوادار و هواخواه و غزل خوانت شدم
از کجا پیدا شدی مه پاره شیرین سخن کین چنینم عاشق و دیوانه رویت شدم
سالها در فال من تعبیر مرگی بی فروغ از کجا پیدا شدی سرزنده بویت شدم
این اواخر هر دمم امید سوسو میزند از کجا پیدا شدی اینگونه شیدایت شدم
مدتی شعرم تمامش پر شده از عطر تو از کجا پیدا شدی اینگونه رسوایت شدم
درتمام عمر گویا زندگی معنی نداشت از کجا پیدا شدی اینگونه درگیرت شدم
گاهی دلم چه بی بهانه می گیرد...اما کسی نیست که درک کند و آرامش بخشد..
هیچکس نیست... ولی باید برای همه باشی.. نمی دانند که یکی هم باید برای تو باشد...
گاهی دلم می گیرد از ادمهایی که درک و توجهت را می خواهند ولی به تو که میرسد دیگر نه درک دارند نه توجه... فقط بی تفاوت از کنارت رد میشوند.. و تو می مانی و هزار حسرت... و صدای دلت که بی صدا می شکند.. آن را هم هیچکس نمی فهمد...