بیائیم قدر و ارزش تائب فداکار را همه باهم بدانیم
راه است و چاه و دیده بینا و آفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراهه می رود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش
گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق بهتر ز دیده ای که نبیند خطای خویش
این شعر را در کشکول شیخ بهائی در سال 1374خواندم و برای همه کسانی که در اوج نوجوانی و جوانی قرار دارند هدیه می کنم هدیه امثال تائب این سخنان گهربار است
اگر قدر امثال تائب را بدانیم و با حمایت و همکاری خشنودشان کنیم و عنایت و توجه به امثال تائب زیاد باشد عشق و علاقه و همت و کوشش در راه رضایت تائب زیاد باشد طوری که یک نمایش خوب و خداپسندانه داشته باشیم خداوند چرا خیر و برکتمان ندهد
درد این همه بدبختی های جامعه آیا فهمیده اید برای چیست برای همین است که برای فداکاران و جوانمردانی همچون تائب که با ریاضتهای سخت و طاقت فرسا و جان شکار عرفانی حبیب خدا شده اند را نمی دانیم و نه تنها حمایت و همکاری نداریم و بی تفاوت هستیم
بلکه امثال تائب دلشان از ضدهمکاریها پر از درد و محنت است و خدائی که شاهد این ظلم و ستمهاست شاهد این جوروجفاهاست چگونه خیر و برکت و عزت عطایمان کند آیا پاداش جوانمردی و فداکاری غیر از حمایت و همکاری صمیمانه چیز دیگری می تواند باشد در کدام آئین و دینی فداکاران شاهد ضدهمکاری و بی تفاوتی می باشند فقط در دین برادران یوسف و زنان مصر و ذلیخا این فرهنگ وجود دارد
پس ما نباید از برادران یوسف که مغرض و مغرور و منفور بودند پیروی کنیم و راه آنها را برویم ما نباید از زنان مصر و ذلیخا که هوسباز و یار شیطان بودند پیروی کنیم و انسانی جوانمرد و پاک و مظلوم را در چاه و زندان گرفتار کنیم و سالها غم و اندوه را بر چنین کسی تحمیل نمائیم مردان خدا و یاران خداوند لایق و شایسته بهترین ها هستند
اگر قدر و ارزش تائب دانسته شود همانطور که درهای رحمت را در قالب قرض الحسنه و خیریه صخا باز کرده است در های خیر و برکت هم با حمایت و همکاری شما عزیزان حتما باز خواهد شد اگر فداکاری جوابش حمایت و همکاری صمیمانه و بی بهانه باشد حتما خداوند در های خیر و برکت را باز می کند اما باید دو طرف ترازو مساوی باشد
صخا خدمتی همراه باصداقت و ایمان می باشد تائب فداکاری کرد شما هم همکاری کنید
باید اعتراف به ضدهمکاریهای خودمان با امثال تائب کنیم اگر اعتراف کنیم حتما حمایت و همکاری ما بیشتر می شود و در نتیجه به خیر و برکت زیاد می رسیم
امثال تائب به عشق خداوند و به منظور یاری کردن خدا فداکار شدند شما هم به عشق خدا با تائب حمایت و همکاری کنید
صخا خدمتی همراه باصداقت و ایمان می باشد تائب فداکاری کرد شما هم همکاری کنید
راه است و چاه و دیده بینا و آفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراهه می رود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش
گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق بهتر ز دیده ای که نبیند خطای خویش
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و...
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری.
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای.
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد!
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد