خداوند در همه انسانها غرض و غرور و نفرت را از بین ببرد که عامل همه بدبختیهای ما انسانهاست باعث همه عقب افتادگیهاست گول نخوریم همه ما می توانیم غرور و کینه و حسادت داشته باشیم
درود بر فعالیت و فداکاری درود برفداکاران که با هزاران مشکل و نقاط ضعف فراوان تا پای جان و شبانه روز همت و تلاش می کنند برای گره گشائی و نان رسانی و مشکل گشائی مردم از هیچ کوششی دریغ نمی ورزند سختیهائی می کشند که برهمه کس پوشیده است و بعضی از آن سختی ها بعد از مرگ آنها روشن می شود و رو می شود و مردم پی می برند
پی به فشارها و سختی های جان شکاری که جوانمردانه تحمل کردند و سوختند و ساختند
مردم باید بجای غیبت و تهمتی که مغرضان و مغروران و منفوران برفداکاران و دلسوزان می زنند درود و سلام گرم و خالصانه داشته باشند و صدای درود و سلامشان را در یاری از فداکاران بلند نمایند تا شیطنت مغرضان کم رنگ شود و از بین برود
ما مشاهده می کنیم که لعن و نفرین و شیطنت مغرضان در همه جا برعلیه فداکاران بلندتر از سلام و درود و تعریف و تمجید دیگران است پس همه ضرر می کنند و زیان می بینند
ما کی می توانیم این فرهنگ را در جامعه جا بیندازیم که صدای درود و سلام مردم را بیشتر از لعن و نفرین ناجوانمردان و یاران شیطان بشنویم
کسی که همچون تائب در اوج علم و عرفان و صداقت و ایمان قرار دارد و فداکاری را با صخا به اوج رسانده است نباید صدائی از ناسپاسیها و بخل و کینه ها به گوشش برسد متاسفانه زیاد هم می شنود و گوشهایش را کر می کند
باید این صدای مغرضانه توسط دانشمندان و ثروتمندان معروف جهان خفه شود
و باید فداکارانی همچون تائب که آرزوی گلستان شدن روستاهای جهان را دارد قشنگ از همه دنیا حمایت شود درود برفداکاران و درود برحامیان فداکاران تا قیامت
صخا خدمتی همراه با صداقت و ایمان می باشد تائب فداکاری کرد شما هم همکاری کنید
از بیل گیتس پرسیدند:از تو ثروتمندتر هم هست؟
گفت:بله، فقط یک نفر!
پرسیدند:چه کسی؟
گفت:سال ها پیش در فرودگاه نیویورک بودم.
قبل از پرواز، چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد و از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم آمد.
دست کردم توی جیبم که آن را بخرم، دیدم پول خرد ندارم...از خرید منصرف شدم. همان موقع دیدم پسر بچه ی سیاه پوست روزنامه فروش گفت:این روزنامه مال خودت.
گفتم:آخه من پول خرد ندارم.
گفت: برای خودت...
و این داستان هم زمان بود با اخراج شدن من از شرکت قبلی که در آن کار می کردم و پی ریزی اولیه برای شرکت مایکروسافت...
زمانی که به اوج قدرت رسیدم (بعد از 19 سال)،
تصمیم گرفتم آن پسر بچه را پیدا و گذشته را جبران کنم؛ بعد از مدتی جستجو متوجه شدیم که فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمان و دربان سالن تئاتر است.
او را به شرکت دعوت کردم و پرسیدم:مرا
میشناسی؟
گفت: بله، شما آقای بیل گیتس معروف هستید.
ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم:حالا
می خواهم جبران کنم.
گفت: آقای بیل گیتس،نمی توانی جبران کنی...
فرق من با تو در این است که من در اوج نداری بخشیدم،
ولی تو در اوج داشتن می خواهی ببخشی؛ و این چیزی را جبران نمی کند...