رسد آدمی به جائی که به جز از خدا نبیند
تائب سرپرست قرض الحسنه صخا از سی سال پیش شبی دو سه ساعت بیشتر نخوابید و نیتش این بود دعا و آرزویش این بود که به خدا برسد پس ریاضت کشید چراغ روشن کرد عاشق شد عارف شد و نویسنده و شاعر شد مطالعه و بررسی کرد هرزحمتی را که لازم بود کشید
دوستانی یافت که عاشق بودند اهل فرهنگ و ورزش یکدل و یکزبان صاف همچون آینه ساده و بی ریا همه اینها را تائب انجام دادتا رضایت پروردگار را جذب و جلب کند شعارش فقط خدا شد تا خداوند را خشنود کند صبر و شکر جمیل کرد
برغیبت ها و اذیت و آزار مغرضان که بی گناه و مثل یک سگ گازش می گرفتند استقامت کرد با ورزش و فرهنگ دوا و درمان می کرد خودش را فریادش را
درجهان بلند کرد تا بگوش همه بندگان توانای خداوند برساند خلاصه از هیچ کوششی در یغ نورزید خانواده اش را در این فداکاری شریک و اجبارشان کرد تا به مردمان خدمت کنند و به سعادت برسند
خودم را نشان دادم اکنون نوبت شماست فداکار حمایت و همکاری می خواهدقدراین مرتبه را نشناختن بی معنا و بی مفهوم است
فقط خدا شعار بسیار سختی است که نصیب کمتر کسی می شود چون حاصل سالها جان کندن است زخم خوردن است خون دل خوردن است و از کوره در نرفتن است مقاومت و ایستادگی می خواهد
و تائب سی سال این مهم را انجام داد سعی کردم خودم را در قالب قرض الحسنه مشهور کنم تا خدا را یاری و خشنود نمایم
تن آدمی شریفست به جان آدمیت | نه همین لباس زیباست نشان آدمیت | |
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی | چه میان نقش دیوار و میان آدمیت | |
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت | حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت | |
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد | که همین سخن بگوید به زبان آدمیت | |
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی | که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت | |
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد | همه عمر زنده باشی به روان آدمیت | |
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند | بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت | |
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت | به در آی تا ببینی طیران آدمیت | |
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم | هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت |
صخا از معجزات علم و عرفان صخا لطف و عنایتهای یزدان
صخا خدمتی همراه با صداقت و ایمان می باشد تائب فداکاری کردشما هم همکاری کنید
تن آدمی شریفست به جان آدمیت | نه همین لباس زیباست نشان آدمیت | |
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی | چه میان نقش دیوار و میان آدمیت | |
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت | حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت | |
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد | که همین سخن بگوید به زبان آدمیت | |
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی | که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت | |
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد | همه عمر زنده باشی به روان آدمیت | |
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند | بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت | |
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت | به در آی تا ببینی طیران آدمیت | |
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم | هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت |