صخا یک چراغ پرنور و یک تنورگرم در ابرسج
چهار شمع به آرامی می سوختند . محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید .
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اولین شمع گفت : من صلح هستم ، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد ، پس فکر میکنم که به زودی خاموش می شوم .
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد .
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
شمع دوم گفت : من ایمان هستم و انگار کسی به من نیازی ندارد ، برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت : من عشق هستم و توانایی آن را ندارم که روشن بمانم ، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمیفهمند ، حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند .
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
کودکی وارد اتاق شد و دید که دیگر آن 3شمع نمی سوزند او گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباش تا وقتی من روشن هستم ، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را
تائب تاوقتی که جوانمردانه در راه علم و عرفان کوشا هست و خستگیهایش را هم با کوهنوردی و دعا و راز و نیاز در می کند ابرسجیان هیچ غم و غصه ای نداشته باشند
تائب با صخا تا وقتی که ابرمیلیاردرها و سوپرپولدارها را به ابرسج نکشاند و ابرسج را گلستان نکند دست بردار نیست
عارفان و عاشقان اینگونه اند خصلت یاران خدا همین بوده و خواهد بود در راه خداوند از هیچ کوششی دریغ نخواهند کرد و گوشهایشان بر طعنه ها و سرزنش ها و گلایه ها و تحقیر ها و تخریب ها و تضعیف ها کر است و چیزی نمی شنوند فقط به سعادت دیگران فکر می کنند
زنده باد شمع وجود عارفان و عاشقان که همه شمع ها را روشن می کنند رحم و غیرت و خجالت دیگران را تحریک می کنند تا همه به سعادت و خوشبختی برسند
زنده باد تائب جاوید باد تائب زنده باد صخا جاوید باد صخا زنده باشند همه جوانمردان عالم
روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
همه ازعشق فقط چشم ودهن می خواهند
دیو هستندولباس پری می پوشند
گرگهایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعی است که روزی به پایان برسد
عشق هایی که سرپیچ خیابان برسند