انسانهای بزرگ و قدرشناس بسیار داریم
صخا خدمتی همراه باصداقت و ایمان می باشد تائب فداکاری کرد شما هم همکاری کنید مبادا با فداکاران ضدهمکاری کنید
چارلی چاپلین می گوید: با پدرم سیرک رفته بودیم توی صف خرید بلیط زن وشوهری با چهار فرزندشان جلوی ما بودند
که با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیط ها را به آنها اعلام کرد.
ناگهان رنگ صورت مرد تغییرکرد و نگاهی به همسرش انداخت. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می کرد گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد
بعد از این که آنها داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم. " آن سیرک زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم "
"ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند ولی مهربان باش
اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت ولی موفق باش
اگر شریف و درستکار باشی فریب میدهند،ولی شریف و درستکار باش
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ولی سازنده باش
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت میکنند ولی شادمان باش
نیکی های درونت را فراموش میکنند ولی نیکوکار باش
بهترینهای خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد
و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خدا" است نه میان تو و مردم
تائب چه باشد مشکلت زانوی غم داری بغل ولله و خیر و الماکرین افسرده و غمگین چرا
بخوانیم تا .....
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد.
در افسانها اوردند که روزی مردی نزد او امد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت :
اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز فرصت گرفت .
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی در خوابگاهش را به صدا در اورد!
فرعون پرسید:کیستی؟دید شیطان وارد شد.
شیطان گفت :خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه تبدیل به طلا شد.
یعد خطاب به فرعون گفت:من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم،ان وقت تو با این همه حقارت ادعایی خدایی میکنی؟
پس شیطان اماده رفتن شد که فرعون گفت:چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟؟
شیطان پاسخ داد:
زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می اید.