خدای را به بسطام گذاشتی و روی به کعبه آوردی! نقل است که گفت: «مردی پیشم آمد. و پرسید که کجا می روی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: به من ده و هفت بار گرد من در بگرد، که حج تو این است. چنان کردم و بازگشتم ».
آن سلطان العارفین، آن برهان المحققین، آن خلیفه الهی، آن دعامه نامتناهی، آن پخته جهان ناکامی، شیخ وقت ابویزید بسطامی -رحمة الله علیه - اکبر مشایخ بود و اعظم اولیا، و حجت خدای بود و خلیفه به حق، و قطب عالم و مرجع اوتاد.
و ریاضات و کرامات او بسیار است. و در اسرار و حقایق نظری نافذ و جدی بلیغ داشت. دائم در مقام قرب و هیبت بود و غرقه آتش محبت. و پیوسته تن را در مجاهده و دل را در مشاهده می داشت.
و روایات او در احادیث عالی بود. و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را. توان گفت که: در این شیوه، همه او بود که علم به صحرا زده بود. و کمال او پوشیده نیست.
تا حدی که جنید - رحمة الله علیه - گفت: «بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملایکه ». و هم او گفت که:
«نهایت میدان روندگان که به توحید درآیند، بدایت میدان بایزید است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند، همه در گردند و (فرو شوند و نمانند».) و دلیل بر این سخن آن است که بایزید گفت: «دویست سال بر بستانی بگذرد تا چون ما گلی بشکفد».
شیخ ابوسعید بن ابی الخیر - رحمة الله - گفت که: «هژده هزار عالم از بایزید پر می بینم. و بایزید در میان نه ». یعنی آنچه بایزید است، در حق محو است -و می آید که: جد او گبر بود، و از بزرگان بسطام، یکی پدر او بود.
عشق به سلطان العارفین در من از کودکی زیاد بود ذات من با انسانهای مظلوم و ساده و بی ریابود و هست
الان هم از انسانهای ساده و بی ریا خوشم می آید و خانواده و دوستان خودم را به سادگی و بی ریائی دعوت می کنم دوستان من مظلومترین انسانهای روی زمین هستند انسانهای بی آزار این دین من است
انسانهای باسواد و بافرهنگ را دوست دارم کسانی که عاشق فرهنگ و ورزش هستند حتی در میان سالخوردگان که همگی مظلوم و معصوم می باشند و همه دوستان من هستند باز کربلائی حسن مقدس که عاشق پیاده روی بود و تا زمانی که می توانست پیاده رویش ترک نمی شد
و حتی الان هم با وجود کهنسالی و نزدیک به صدسالگیش باز تا می تواند قدم می زند
دوستان من همه عاشق فرهنگ و ورزش و قرض الحسنه و خیریه هستند دوستان من همه عاشق سواد و فرهنگ می باشند کسانیکه غیر از این باشند نمی توانند ادعای دوستی با من را داشته باشند
بایزید بسطامی مرا عاشق علم و عرفان کردسخنان زیبایش هریکی از یکی بهتر ازخودگذشتی رسیدی این تاج سخنان شیخ است من با این جمله متحول شدم هرسه روز یک ختم کشکول شیخ بهائی و دیوان حافظ و قرآن بصورت همزمان داشتم عشق به بایزید توان و انرژی و شور و حال مرا بالا برده بود بطوری که سی سال شبی دو سه ساعت بیشتر نخوابیدم و سه چهار سال ریاضتهای سخت و جان شکار عرفانی را تجربه کرده ام تا به این مقام والا و ارزشمند رسیده ام
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
امیدوارم اطرافیان قدر و ارزش مرا بیشتر بدانند و چراغی را که در قالب قرض الحسنه و خیریه روشن کرده ام و سالها علیرغم آفت های فراوان روشن نگه داشته ام و این درخت را زنده و سبز نگه داشته ام پرنورش کنند سبزترش نمایند تا روستایمان گلستان شود و دلهای سالخوردگان مظلوم و کودکان معصوم شاد شود و با جذب و جلب ستاره های مشهور شرایط و امکانات زیادی را برای همه به ارمغان بیاورم
صخا خدمتی همراه با صداقت و ایمان می باشد تائب فداکاری کردشما هم همکاری کنید
بخل و کینه و ضدهمکاری را هم کنار بگذاریم مبادا با فداکاران و جوانمردان ضدهمکاری کنیم که باعث بروز آفت های مهلکی در این کار با این انسان عاشق خواهد شد یادمان باشد یک سوراخ کوچک هم می تواند کشتیهای بزرگ را غرق کند
قدر ریشه محکم صخا را که در حافظ و قرآن و دعا زده شده است را بدانیم خداوند خیر و برکتمان را فراوان می کند اگر قدر بدانیم خداوند برای این یوسف در ابرسج عزیز مصر زیاد دارد مطمئن باشیم شک نکنیم
حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
از بایزید پرسیدند که: «مرد را در این راه چه به؟». گفت: «دولت مادر زاد». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «دلی دانا». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «چشم بینا». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «گوشی شنوا». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «مرگ مفاجا».
نقل است که چون مادرش به کتاب فرستاد و به سورت لقمان رسید، بدین آیت که: ان اشکرلی و لوالدیک - حق - تعالی می گوید:شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را - از استاد در معنی این آیت پرسید. چون استاد معنی آن بگفت در دل او کار کرد.
لوح بنهاد و دستوری خواست و به خانه رفت. مادر گفت: «یا طیفور؟ به چه کار آمده ای؟ عذری افتاده است یا هدیه یی آورده اند؟»
گفت: «نه. بدین آیت رسیدم که حق - تعالی - می فرماید به خدمت خویش و به خدمت تو. من در دو خانه کدخدائی چون کنم؟ این آیت بر جان من آمده است، یا از خدا در خواه تا: همه آن تو باشم. یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم ». مادر گفت: «تو را در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم ».
پس بایزید از بسطام برفت. و سی سال در بادیه شام می گشت و ریاضت می کشید و بی خوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت و صد و سیزده پیر را خدمت کرد و از همه فایده گرفت و از آن جمله یکی جعفر صادق بود. رضی الله عنه.
نقل است که روزی پیش صادق بود. گفت: «آن کتاب از طاق فروگیر». بایزید گفت: «کدام طاق؟» صادق گفت: «مدتی است تا اینجاای و این طاق را ندیده ای؟».
گفت: «نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر برآرم؟ که نه به نظاره آمدم ». صادق گفت: «چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد».
نقل است که در راه حج شتری داشت زاد و راحله او برش می نهادند. یکی گفت: «مسکین این شتر که بارش گران است، و این ظلمی تمام است ».
بایزید گفت: «ای جوانمرد! بردارنده بار، شتر نیست. نگه کن که: هیچ بار بر پشت شتر هست؟».چون نگه کرد به یک وجب بالای شتر بود». گفت: «سبحان الله! عجب کاری است ».
بایزد گفت:«اگر حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز می کنید. و اگر مکشوف می گردانم، طاقت آن نمی آورید. با شما چه می باید کرد؟».
آواز مادر شنید که طهارت می ساخت و می گفت: «الهی آن غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش دار. و احوال نیکو او را کرامت کن ».
بایزید چون این بشنید. بگریست. پس در بزد. مادر گفت: «کیست؟». گفت: «غریب تو». مادر گریان شد و در بگشاد. پس گفت: «ای طیفور! چشمم خلل کرده است، از بس که گریستم در فراق تو و پشتم دو تا شد، از بس که غم تو خوردم ».
چون کار او تمام بلند شد و سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید، هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می گفت: «چرا مرا بیرون می کنید؟». گفتند: «از آن که مردی بدی ». گفت: «نیکا شهرا، که بدش بایزید بود!».







