سخنان یوسف را درزندان شنیدیم
این پیراهن ، پیراهن بود یا مشکل گشا |
درس بزرگ دیگرى که این بخش از داستان یوسف به ما مى دهد همان حمایت وسیع پروردگار است که در بحرانى ترین حالات بیارى انسان مى شتابد.
قرآن کریم مى فرماید: و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب .
هر کسى تقوا پیشه کند خداوند راه گشایشى براى او قرار مى دهد و از آنجا که گمان نمى کرد به او روزى مى دهد.
یعنى از طرفى که هیچ باور نمى کرد: روزنه امید براى او پیدا مى شود و شکاف پیراهن سند پاکى و برائت او گردد، همان پیراهن حادثه سازى که :
1- یک روز برادران یوسف را در پیشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مى کند.
2- روز دیگر همسر هوسران عزیز مصر را به خاطر پاره بودن .
3- و روز دیگر، نور آفرین دیده هاى بى فروغ یعقوب است ، و بوى آشناى آن همراه نسیم صبح گاهى از مصر به کنعان سفر مى کند و پیر کنعانى را بشارت به قدوم هیئت بشیر مى دهد، به هر حال ، خدا الطاف خفیه اى دارد که هیچ کس از عمق آن ها آگاه نیست و به هنگامى که نسیم این لطف مى وزد، صحنه ها چنان دگرگون مى شود که براى هیچ کس حتى هوشمندترین افراد قابل پیش بینى نیست پیراهن با تمام کوچکیش که چیز مهمى نیست گاهى مى شود: چند تار عنکبوت ، مسیر زندگى و ملتى را براى همیشه عوض مى کند
تائب با رمز یا یوسف صدیق چراغ صخا را خداپسندانه روشن نگه داشته است و نام و یاد یوسف صدیق برایش سالهاست که معجزه می کند
نوشته اند در کاخ زلیخا بتى بود، که معبود همسر عزیز محسوب مى شد، ناگهان چشم آن زن به بت افتاد، گوئى احساس کرد با چشمانش خیره خیره به او نگاه مى کند و حرکات خیانت آمیزش را با خشم مى نگرد، برخواست و لباسى به روى بت افکند، مشاهده این منظره طوفانى در دل یوسف پدید آورد، تکانى خورد و گفت : تو که از یک بت بى عقل و شعور و فاقد حس و تشخیص ، شرم دارى ، چگونه ممکن است من از پروردگارم که همه چیز را مى داند و از همه خفا و خلوت گاه ها با خبر است ، شرم و حیا نکنم
یوسف الگوی صبر و شکر جمیل است یکی از بندگان توانا و دانشمند و ثروتمند خداوند که در اوج بی گناهی و در اوج صداقت و ایمان و فداکاری گرفتار بخل و کینه بخیلان و هوسبازان شد و زیر نظر پروردگار و در اوج نزدیکی به خداوند به زندان گرفتار شد اما این گرفتاری و پریشانی هم باعث نشد که ذره ای از عشق و علاقه اش به خداوند کم گردد
درزندان شروع به تبلیغ دین ابراهیم و اسحاق و یعقوب کرد و عشق و علاقه اش را به خداوند تفسیر کرد و توضیح داد
تائب سرپرست قرض الحسنه صخا هم در اوج مهربانی و شاهکار از همه دردها و رنجها به خداوند پناه برد و هرگز دست از دامان خداوند برنداشت و در اوج سختیها عاشقانه و انساندوستانه به خداوند پناه برد و خداوند را به یاری و حمایت و پشتیبانی خواند
به فعالیت و فداکاری در راه فرهنگ و ورزش و خیریه و قرض الحسنه ادامه داد
و هیچ مانعی باعث نشد که از نیت خیر و قصد نیکو بازبماند و همه موانع را با سحرخیزی و کوهنوردی تحمل کرد و استقامتش را به نمایش گذاشت صبر و شکر جمیل را تحت تاثیر یوسف آموخت و به یاد یوسف استقامت کرد
سخنان یوسف در زندان آنهم در توصیف خداوند حیرت انگیز است اوایل که در سنین جوانی سوره یوسف را می خواندم برایم قابل هضم نبود وقتی که می دیدم یوسف بی گناه به زندان افتاده است بی گناه اسیر برادران بخیل شده است باز صبر و شکر جمیل شعارش است باز به دوستانش از خداوند و بزرگی و عظمت خداوند می گوید با خودم می گفتم چگونه سرزنش دوستانش را سالها تحمل می کرد که اگر خدا بزرگ است پس در زندان آنهم بی گناه چکار می کنی این چه جور حامی و پشتیبانی است که با اینهمه عظمت و قدرت عاجز از آزادی بی قید و شرط توست
همه این سوالها داستان یوسف را غیر قابل باور می کرد اما خودم به این سرنوشت دچار شدم و گرفتار کسانی شدم که نقش برادران یوسف را در زندگیم بازی می کردند آنجا فهمیدم و درک کردم که داستان یوسف واقعیت دارد و برای همه دورانها است و اکنون هم هستند کسانی که نقش یوسف را در زندگی بازی می کنند و در اوج بی گناهی برخداوند صابر و شاکر هستند
الان هم هستند کسانی که به تقلید از برادران یوسف بخل و کینه برمظلومان روا می دارند و مظلومان هم نمایش صبر و شکر جمیل ارائه می دهند
از همه فداکاران و مظلومان جهان مخصوصا در روستاها می خواهم همیشه به یاد یوسف باشند تا جوروجفاها آسان شود و با یاد خداوند برمشکلات فراوان پیروز بشوند
و سربلندی و سرافرازی با فداکاران است و این وعده خداست هرچند که سالها بخاطر امتحانات و آزمایشات الهی طول بکشد
تائب با رمز یا یوسف صدیق چراغ صخا را خداپسندانه روشن نگه داشته است و نام و یاد یوسف صدیق برایش سالهاست که معجزه می کند
صخا فرماندهی دارد چو یوسف که زندان می شود از او گلستان
چنین فرماندهی پیروز باشد که روزوشب بود در فکر یزدان
گفته اند یکى از برادران که نامش یهودا بود عادت داشت روزى یک بار بر سر چاهى که یوسف در آن بود بیاید و طعام براى یوسف مى آورد و داخل چاه مى انداخت اما چون نزدیک چاه رسید یوسف را صدا زد اما جوابى نشنید در پى یوسف به جمعیت کاروان آمد، یوسف را نزد اهل کاروان دید.
یهودا نزد برادران برگشت و به آنها خبر داد آنها نزد رئیس کاروان آمدند و گفتند این پسر غلام ما بوده که از نزد ما فرار کرده ، رئیس کاروان گفت اگر مى خواهید او را به شما بسپارم و اگر نخواستید من خریدار او هستم .
برادران گفتند او را به تو مى فروشیم اما باین شرط چون او غلام نافرمان و گریز پائى است و چون او داراى این عیب است مى فروشیم .
رئیس کاروان گفت با این عیبى که دارد به چه مقدار او را مى فروشید.
برادران گفتند هر چه مى خواهى بده اما بشرط این که او را از این مکان بیرون ببرى او را به غل و زنجیر بکش چون فرار مى کند و او را گرسنه و تشنه نگه دارید تا رام شود چون او سرکش و خودخواه است .
حضرت یوسف علیه السلام نگاه به برادران مى کرد و سخنان غضبناک آنها را مى شنید، اما یاراى سخن گفتن نبوده و به زبان عبرى که زبان خودشان بود به یوسف گفتند: اگر از آنچه گفتیم سرپیچى کنى با شمشیر آبدار سر از بدنت جدا مى کنیم .
یوسف مظلوم خاموش شد و چیزى نگفت
در بعضى روایات مى خوانیم که حضرت یعقوب علیه السلام پیراهن را گرفت و پشت و رو کرد و صدا زد پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نیست ؟
در روایت دیگر حضرت یعقوب پیراهن را به صورت انداخت و فریاد کشید و اشک ریخت و گفت : این چه گرگ مهربانى بوده که فرزندم را خورده ولى به پیراهنش کمترین آسیبى نرسانیده است و سپس بى هوش شد و بسان یک قطعه چوب خشک به روى زمین افتاد.
بعضى از برادران فریاد کشیدند که اى واى بر ما از دادگاه عدل خدا در ورز قیامت ، برادرمان را از دست دادیم و پدرمان را کشتیم و حضرت یعقوب همچنان تا سحرگاه بى هوش بود ولى به هنگام وزش نسیم سرد و سحر گاهى به صورتش ، به هوش آمد با اینکه قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى که نشانه نا شکرى و یاءس و ناامیدى و جزع و فرزع باشد بر زبان جارى نکرد، بلکه گفت : من صبر خواهم کرد، صبرى جمیل و زیبا، شکیبائى تواءم با شکرگزارى و سپاس خداوند.
فصبر جمیل و الله المستعان على ما تصفون
و من از خدا در برابر آنچه مى گوئید یارى مى طلبم .
از او مى خواهم تلخى جام صبر را در کام من شیرین کند و به من تاب و توان بیشتر دهد تا در برابر این طوفان عظیم ، خویشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.
او نگفت از خدا مى خواهم در برابر مصیبت مرگ یوسف به من شکیبائى دهد، چرا که مى دانست یوسف کشته نشده ، بلکه گفت در مقابل آنچه شما توصیف مى کنید که نتیجه اش بهر حال جدائى من از فرزندم است صبر مى طلبم .
نوشته اند چون اهل کاروان حرکت کردند سحرى بود که به قبرستان آل اسحاق رسیدند یوسف علیه السلام نگاهش به قبر مادر افتاد بى اختیار خود را از بالاى شتر روى قبر مادر افکند و از مهر و محبت مادر یاد کرد و قطرات اشک چون باران بر صورت جارى نمود و صدا زد اى مادر مهربان ارفعى الى ابنک و نگاه به حال فرزند دلبند خود کن اءنا ابنک المغلول من پسر تو هستم که غل به گردنش نهاده اند و اسیر و لباس کهنه پوشانیده اند و دست و پایم به زنجیر بسته اند و به تهمت بندگى مرا فروخته اند، دل پدر پیر مرا به آتش هجران سوخته اند.
از قبر راحیل که مادر یوسف است صدائى بر آمد که یا ولداه و قرة عیناه اى پسرم و اى نور دیده من اکثرت همى غم و اندوه مرا زیاد کردى ، غم مرا بسیار نمودى فاصبر صبر کن ان الله مع الصابرین خدا با صابران است ، چون روز شد و هوا روشن شد غلامى که موکل یوسف بود نگاه کرد دید یوسف روى شتر نیست دوید ببیند یوسف کجاست نگاه کرد دید بر سر قبرى نشسته و گریه و زارى مى کند، آن غلام بى رحم جفا کار از روى غضب سیلى محکمى به صورت یوسف زد که رخسار نازکش از زخم آن سیلى بشکافت و روى مبارکش خراشیده و خون آلود شد و به یوسف گفت : اى غلام خواجگانت راست مى گفتند که تو گریز پائى .
یوسف هیچ نگفت ، اما چنان بدرد نالید که غلغله در صوامع ملکوت و ولوله در جوامع جبروت افتاد در همان وقت تندبادى بر آمد و گرد و غبارى بر خواست و صاعقه در هوا پیدا شد و خروش رعد و سوز برق ظاهر گشت ، کاروانیان گفتند: ما از خود در این چند روز گناه تازه اى نمى بینیم که موجب این عقوبت باشد.
آن غلام سنگدل گفت : این بخاطر عمل زشت من است چون الان سیلى به روى این غلام زدم که دلش شکست و اشکش جارى شد.
مالک رئیس کاروان گفت اى غلام سبب این ادب کردن چه بود غلام گفت : او خود را از شتر انداخت و داعیه گریختن داشت .
مالک گفت : اى بى عقل چگونه کسى با غل و زنجیر مى تواند فرار کند، پس نزد یوسف آمد و گفت اى جوان قصد فرار دارى .
یوسف گفت : اى مالک من پاى گریز ندارم اما به خاک مادرم رسیدم صبر و تحمل از من گرفته شد و رشته طاقتم بریده گشت مادرم هرگز اندیشه نکرده بود که من با غل و زنجیر بر سر خاکش خواهم رسید یا داغ بندگى بر رخ جگر گوشه او خواهند کشید چون قبر او را دیدم بى اختیار خود را از بالاى مرکب انداختم و غم دل با او مى گفتم و داستان غصه خود را بر او مى خواندم که این غلام سیلى به صورتم زد و من نفرین نکردم همین بود که آهى از دل پر درد بر آوردم .
کاروانیان به گریه در آمدند و آغاز تضرع و زارى کردند.
مالک دستور داد تا غل از گردن و بند از دست و پاى یوسف برداشتند و لباسهاى نیکو به او پوشانیدند و با او مهربانى کردند.
آفرین به این پیرزن که خریدار یوسف شد برای همین تائب اصرار دارد که دانشمندان و ثروتمندان و ستاره ها از سراسر دنیا جذب و جلب صخا بشوند چون تائب بوی یوسف می دهد
حکایت مى کنند وقتى که حضرت یوسف صدیق علیه السلام را به مصر بردند تا در معرض فروش بگذارند، پول هاى زیادى براى خریدارى یوسف علیه السلام حاضر کردند، ناگاه پیر زنى کلاف ریسمانى براى خرید حضرت یوسف علیه السلام آورد.
شخصى به آن پیر زن گفت : اى نادان با این همه مالى که اشراف براى خرید او حاضر کردند، تو را چه مى شود که به این کلاف ریسمان طمع دارى ، یوسف را خریدارى کن !
پیره زن گفت : مى دانم به این مقدار ناقابل یوسف را به من نمى دهند، لکن مقصودم این است که وقتى خریداران یوسف تعدادشان را شماره کردند من هم داخل آنها محسوب شوم . (38)
گفت یوسف را چو مى فروختند | مصریان از شوق او مى سوختند |
زان زن خونى بخون آغشته بود | ریسمانى چند بر هم آغشته بود |
در میان جمع آمد با خروش | گفت کى دلال کنعانى فروش |
این زمین بستان و با من بیع کن | دست در دست منش نه بى سخن |
خنده آمد مرد را، گفت اى سلیم | نیست در خور تو این در یتیم |
ییره زن گفتا که دانستم یقین | کین پسر را کس نى فروشد بدین |
لیک اینم بس که دشمن چه دوست | گوید این زن از خریداران اوست |
آورده اند: چون یوسف به خانه عزیز مصر آمد متاع صبر و سکون زلیخا به یغما رفت و چون هر روز جمال یوسف بیشتر مى شد عشق زلیخا مضاعف مى گشت تا آنکه شعله عشق به غایت رسید قضیه حال دلش را به یوسف در میان گذاشت .
قرآن مى فرماید: و راودته التى هو فى بیتها عن نفسه و آن زن که یوسف در خانه او بود از او تمناى کامجوئى کرد. (39)
نوشته اند حضرت یوسف علیه السلام هنگامى که به خانه عزیز مصر قدم نهاد، پس از سه سال به سن بلوغ رسید، زلیخا که محو زیبائى و قیافه جذاب و قد و قامت یوسف شده بود مدت هفت سال او را خدمت کرد و از خدا خواست که یوسف نگاهى به او کند.
ولى آن نوجوان آراسته و وارسته از آلودگى ها از ترس خدا در این مدت هفت سال سر به پائین بود و حتى یک بار نیز به زلیخا نگاه نکرد.
زلیخا گفت : اى یوسف ! سرت را بلند کرده و نگاهى به من کن .
یوسف گفت : مى ترسم هیولاى کورى و نابینائى بر دیدگانم سایه افکند.
زلیخا گفت : چه چشمهاى زیبائى دارى ؟!
یوسف علیه السلام فرمود: همین دیدگان من در خانه قبر، نخستین عضوى هستند که متلاشى شده و روى صورتم مى ریزند.
زلیخا گفت : چقدر بوى خوشى دارى ؟!
یوسف فرمود: اگر سه روز بعد از مرگ من ، بوى مرا استشمام نمائى از من فرار مى کنى .
زلیخا گفت : چرا نزدیک من نمى آیى ؟!
یوسف فرمود: چون مى خواهم به قرب خدا نائل شوم .
زلیخا گفت : گام بر روى فرش هاى پر بهاء و حریر من بگذار و بخواسته من اعتنا کن !
یوسف فرمود: مى ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
زلیخا دید با تقاضا و خواهش و انواع نقشه هاى فریب دهنده نمى تواند یوسف را تسلیم هواهاى خود گرداند، خواست او را تهدید کند و بترساند بلکه به هدف خویش برسد، به یوسف گفت : اسلمک الى المعذبین . تو را به شکنجه دهندگان مى سپارم .
یوسف فرمود: اذا یکفینى ربى .
در این صورت خداى من مرا کافى است . (40)
بى گناهى کم گناهى نیست در دیوان عشق حضرت یوسف علیه السلام از میدان این مبارزه به سه دلیل رو سفید در آمد: 1- نخست اینکه خود را به خدا سپرد و پناه به لطف او برد قال معاذالله پناه مى برم به خدا. 2- دیگر اینکه توجه به نمک شناسى نسبت به عزیز مصر که در خانه او زندگى مى کرد و یا توجه به نعمتهاى بى پایان خداوند که او را از قعر چاه وحشتناک به محیطى اءمن و آرامى رسانید، وى را بر آن داشت که به گذشته و آینده خویش بیشتر بیندیشد و تسلیم طوفانهاى زودگذر نشود. 3- سوم اینکه خودسازى یوسف و بندگى تواءم با اخلاص او که از جمله انه من عبادنا المخلصین استفاده مى شود به او قوه و قدرت بخشید که در این میدان بزرگ در برابر وسوسه هاى مضاعفى که از درون و برون به او حمله ور بود زانو نزند. و این درسى است براى همه انسانهاى آزاده اى که مى خواهند در میدان جهاد نفس بر این دشمن خطرناک پیروز شوند. امیر المؤ منین على علیه السلام در دعاى صباح چه زیبا مى فرماید: اگر به هنگام مبارزه با نفس و شیطان از یارى تو محروم بمانم این محرومیت مرا به رنج و حرمان مى سپارد و امیدى به نجات من نیست . و در حدیثى مى خوانیم که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم گروهى از مسلمانان را به سوى جهاد فرستاد هنگامى کهبا بدنهاى خسته و مجروح باز گشتند فرمود: آفرین بر گروهى که جهاد اصغر را انجام دادند، ولى وظیفه جهاد اکبر بر آنها باقى مانده ، عرض کردند: اى رسول خدا، جهاد اکبر چیست ؟ حضرت فرمودند: جهاد با نفس
گفته اند: چون حضرت یوسف علیه السلام با آن همه اصرار و تحریک زلیخا مواجه شد تا شاید به وصال یوسف نائل گردد، یوسف پا به فرار نهاد و خویشتن را از آن خواسته نامشروع زلیخا نجات دهد. زلیخا نیز به دنبال آن بزرگ مرد شتافت تا او را بگیرد، هنگامى که نزدیک در رسیدند، زلیخا که عقب سر یوسف بود و نتوانست او را باز گرداند به ناچار دست برد و پیراهن یوسف را از عقب پاره کرد، هنگامى که زلیخا پیراهن یوسف را از عقب پاره نمود و هر دو از در خارج شدند، شوهر زلیخا را نزد در یافتند والفیا سیدها لدى الباب که سید به لغت قبطى به معنى شوهر است .
در داستان قبل گفته شد که زلیخا یوسف را متهم به خیانت کرد با اینکه حضرت یوسف علیه السلام اولا بى گناه بود و ثانیا مى توانست قبل از زلیخا از خود دفاع نماید معذلک براى اینکه پرده درى نکرده باشد و زلیخا را رسوا نکند قبل از زلیخا چیزى نفرمود، ولى اکنون که مى بیند: سکوت موجب تضییع حق او مى شود از واجبات شرعى و عقلى و ترک آن از گناهان بزرگ به شمار مى رود، لذا از خود دفاع کرد و فرمود: او یعنى زلیخا مى خواست مرا اغفال کند و خود را به وصال من برساند.
درس بزرگ دیگرى که این بخش از داستان یوسف به ما مى دهد همان حمایت وسیع پروردگار است که در بحرانى ترین حالات بیارى انسان مى شتابد.
هنگامى که یوسف با تهدید زلیخا مواجه شد که گفت : اگر یوسف مرا به وصال خود نرساند باید زندانى شود. خداوند یوسف را در این حال تنها نگذاشت و لطف حق بیاریش شتافت ، آنچنان که مى فرماید: پروردگارش این دعاى خالصانه او را اجابت کرد فاستجابت له ربه .
زلیخا سخنان آنها را قبول کرد و نزد عزیز مصر آمد و گفت از این غلام بدنام شده ام و طبع من از او نفرت دارد و صلاح آنست که او را به قید و بند و زنجیر گرفتار کینم و به زندان بیندازى تا مردم گمان کنند که او گناه کار است و من از ملامت مردم راحت شوم ، عزیز مصر سخن او را قبول کرد و حکم کرد که او را به زندان اندازند.
گفته اند براى به قید و بند کشیدن یوسف ، زلیخا به آهنگرى گفت ، بند گران و سلسله اى محکم بساز تا به دست و پاى این غلام ببندم و چند روزى او را در زندان گوش مالى دهم .
در کتاب خطط مقریزى مى گوید: زندان حضرت یوسف در: بوصیر بود و بوصیر از قریه هاى : جیزه مصر به شمار مى رفت ، آن دسته از مردم مصر که اهل اطلاع و دانش مى باشند عموما مى گویند: |
یوسف از دامان پاک خود به زندان مى رود |